محمد تهرانی مقدم برادر شهید سردار حسن تهرانی مقدم در این برنامه گفت: بهترین جمله درباره شهید تهرانی مقدم، عبارتی است که رهبر انقلاب درباره او به کار بردند: دانشمند برجسته، سردار عالیقدر، پارسای بیادعا.
وی افزود: در باب سردار عالیقدر باید بگویم در زمانی که مردم فریاد میزدند جواب موشک، موشک !، این شهید بزرگوار با دست خالی به ندای امام و مردم پاسخ داد و چه شجاعانه پاسخ داد. به یاد دارم که هر موقع که میخواست موشکی را به سمت دشمن شلیک کند، ابتدا زیارت عاشورا میخواند و بعد از آن با یک ماژیک روی بدنه موشک مینوشت: «و ما رمیت اذ رمیت، ولاکن الله رمی».
تهرانی مقدم گفت: در بحث دانشمند برجسته، باید بگویم زمانی که رهبری به منزل این شهید آمدند، گفتند که در بازدیدی که از مقر این شهید داشتم با جمعی از جوانان نورانی و نخبه روبرو شدم. ایشان از فرزندش حسین پرسیدند رشته تحصیلیات چیست؟ او گفته بود مدیریت. ایشان هم به حسین گفتند رشته تو مدیریت است و رشته پدرت هم مدیریت عملی بود. حسن در مقر تحت مدیریتش، صدها دکتر و پروفسور را گرد هم آورده بود.
برادر پدر علم موشکی ایرانی ادامه داد: در باب عبارت پارسای بیادعا هم باید بگویم که او سیر و سلوکش را از مسجد و در محضر علم و علما آغاز کرد. در سالهای پیروزی انقلاب، با فعالیت شبانه روزی، با فرهنگ امام و انقلاب آشنا شد و در روزگار دفاع مقدس، صیقلی شد. او علمدار دفاع از امامت و ولایت بود که در سازمان جهاد خودکفایی به اوج رسید. در گره گشایی از محرومین و مستضعفان گرههای راهش را باز میکرد و در تهجدهای شبانه نورانی میشد. تا این که نهایتا در ایام غدیر، لبیک گویان به خدمت مولایش امیرالمومنین(ع) رسید.
برادر شهید تهرانی مقدم گفت: حسن چند روز پیش از شهادتش به خانه ما آمد. من و مادرم در خانه بودیم. میگفت چند شب پیش خواب دیدم که از دنیا رفتهام. در قبر تنگ و تاریکی جا گرفتم و دو ملک غضبناک به سمت من آمدند. از من پرسیدند که خب، چیزی هم داری؟ در آن لحظه به نظرم رسید بگویم من اقامه عزای اباعبدالله را داشتم. در آن لحظه قبر فراخ شد و دو ملک صورتی خندان پیدا کردند و باغی روبرویم هویدا شد. من خودم هم چند روز پیش خواب برادرم را دیدم. لباس مرتب و مخصوص مهمانی پوشیده بود و میخواست برود. به او گفتم حسن آقا سوالی دارم. آخرش مولا علی کمکت کرد یا نه؟ به من گفت: حاج ممد این جا خیلی دقیق است. سه مرتبه به من گفت حواست جمع باشد. گفتم هنوز جواب من را ندادی. دستم را به گردنش انداختم و گفتم تا جواب ندهی، نمیگذارم بروی! گفت مولا دستم را گرفت و الان هم جایم خوب است.
وی در پایان گفت: وقتی که به دیدن بدن قطعه قطعه شده و بیسر برادرم رسیدم، این جمله امام حسین(ع) بالای پیکر حضرت عباس(ع) به یادم آمد که الان کمرم شکست و چارهام از دست رفت....
رایةالهدی ، تارنمای هیئت کربلای بیت المهدی(عج) ، کــــــرج